چراغ جنت و شمع دو عالم
امیرالمومنین فاروق اعظم
اگر چه بود ملکی در میانش
نمیارزید ملکی یک زمانش
غلامی بر سرش استاده بودی
زبان بر نیکویی بگشاده بودی
همی گفتی بدو الموت الموت
که تا عمرش نگردد لحظهیی فوت
کسی کو را موکل مرگ باشد
کجا ملک جهان پر برگ باشد
شبی بودی که خود هیزم بچیدی
برای پیره زن هیزم کشیدی
چراغ خلد هیزم چین که دیدست
چنین روشن چراغ دین که دیدست
چو دین را مغز بودی در دماغش
بسی کردند روغن در چراغش
چو در دنیا نمیگنجید آن نور
چرغی شد میان جنت و حور
اگر در دل ز فاروقت غباریست
ترا در راه دین آشفته کاریست
چه برخیزی بخصمی چراغی
که روشن زوست چون فردوس باغی
بخصمی زخم او برخویشتن زن
بروابلیس را کن کورو تن زن
چو زو ابلیس شد کور اول کار
از آن در خصمی او با تو شد یار
عجم بگشاد و این فتحی مدامست
چو پیغمبر عرب را، وین تمامست
عجم آنگه جهود و گبر بودند
ازو گوی مسلمانی ربودند
کسی اجدادش اسلام از عمر یافت
ز مهر او چرا امروز سر تافت
کسی کو اعجمی افتاد در راه
ز سعی او مسلمان گشت و آگاه
چو از سعیش درون آمد باقرار
چرا باوی برون آمد بانکار
گر او هرگز نکردی نشر ایمان
که گشتی در عجم هرگز مسلمان
کسی را زو بود ایمان برونق
چگونه گویدش کو بود ناحق